خاطرااااات

دوستای عزیزم سلاااااام

احوالاااااات؟

نماز روزه هاتون قبول باشه ایشالااااا

همونطور که گفته بودم،از امروز قراره تند تند وب رو آپ کنم وووووو خاطراتم رو بنویسم

همه خاطراتمو

از پارسال تاااااا... Flowerخب هر وخ که خدا بخاااااد دیگههههHippie

راستش اون روز که وبو داشتم میخوندم کلیییییی ذووووق کردم که من چقدررررر بچه ی Baby Girlبامزه ای بودمممم(خدا حفظم کنهههه...خدا به خونواده م ببخشتممممماصلا احساس نکنیننننن اعتماااااد به نفسم بالاستتتت هااااا)هیچی دیگههههه. تصمیمم این شد که بازم بیام و بنویسم بازم به طنز بودن بپردازم....

بذارید براتون از خاطرات پارسال؛ ینی بعد از کنکور 92 بگم

پارسال از وختی جوابای اولیه اومدن تاااااا هفته ی اول مهرماه،من مث چی چی خوندم(درس رو عرض میکنممممم..Reading a Book.والاااا پ ن پ کنسرت اجرا کرده بودممممممم)هیچی دیگه از صب ساعت8 تا  شب ساعت 8 میرفتم آموزشگاه و بصورت نیمه خصوصی 4 تا از اختصاصیارو میخوندیممممم(5 نفره)هیچی دیگههههه عارضم حضور گرمممممتوووون کهههههه...اینجانب، بنده واقعا خسته شدم و قصد رفتن به دانشگاه را نموده،بار و بندیل خود بسته و آماده ی کوچ به دیااااری دیگر شدممممممدقیقا همین شکلی

اماااااا از اونجایی که دوری خیلیییییی سختهههههه(حالا دوری از خونواده سخت هس ولی دوری از...عهن عهن(آیکن صاف کردن گلو)یکم خیلی سخت ترهههههه)

اینجوری شدددد که بنده بعداز اتمام ترم اول دانشگاه در رشته ی مهندسی پزشکی با معدل 18 وخرده ای، به شهر خود بازگشته کردم تا خودمو واسه کنکور 93 آماده نموییده کنمممممم

تااااا کنکووووور 93 اتفاقاتت زیادی افتااااااد

دونه دونه برایتان تعریف میکنمممم حالاااااا

خواهش میکنمممممم خواهش میکنممممم...شرمنده م نکنیننننننن دوس جووووناااا

تا درودی دیگرررررررربه درووووود

بازگشتی دوبارههههههه...

سلام

سلااااام

سلاااامممممم دوست جونای عزیز

هم دوستایی که قراره از این به بعد با هم دوس شیم و هم دوستایی که با هم دوس بودیم و بعلت پاره ای مشکلات(عظیم...)، نتونستم بهتون سر بزنم و اینااااا

حالا به بزرگی خودتووووون ببخشییییین دیگههههه

بعد اینکههههه اینجانب، بنده، اعلام میدارمممم، ازاین به بعد تند تند قراره آپ کنم و خوشحال میشم که اگه وخ داشته باشین مطالبم رو بخونین و نظراتتون رو بهم بگید

باشد که بتوانیم از نظرات تان استفاده کنیممممم 

Sometimes...

Sometimes we have to do some thing that we don't do it before

یه دفعه ای این جمله اومد تو ذهنم، بعد از اتفاقی که افتاد

برام جالب بود عایا دیگه آدمیت معنی خاصی نداره؟ عایا همه انسانیت رو گذاشتن لب طاقچه که خاک بخوره؟! جماعت منظورشون چی بود؟چرا هیشکی هیچ کمکی نکرد؟!

اصن بذارین بگم چی شده. امروز(ینی امشب)داشتیم از تبریز برمیگشتیم ، منظورم از شب ساعت ٨.٣٠ بود که از تبریز به سمت ارومیه رآه افتادیم، من و مامانم و دو تا خواهرم بودیم.شوهرخواهرم از تبریز رفت تهران چون فردا باید سر کارش می بود. و ارومیه تا تبریز هم فاصله ی خاصی نیست، تقریبا ٢ ساعت یا یک و نیم.

عاقا ما تا ارومیه نیم ساعت فاصله داشتیم که ماشین سنگین شد و خواهرم ماشینو زد کنار، پیاده شدیم، بعلللللللله چرخ جلو سمت شاگرد پنچررررر!!! حالا این که استرسی که به تک تکمون وارد شد وصف ناپذیره؛ اون هیچ(!!!) جالب اینجا بود که نمیخاستیم به روی خودمونم بیاریم که چقد نگرانیم! عاقا صندوق رو خالی کردیم؛ دریغ از یه دونه آچار! عاقای پدر برداشته بود گذاشته بود تو ماشین خودش و این ماشین عاری از هرگونه آچار بود!!!!

عاقا این ور اون ور؛ یه دونه جک پیدا کردیم اونم از اینا بود که تا حالا هیچ کدوم مون طریقه استفاده ش رو ندیده بودیم!!!!

حالا بماند که هیچ کدوم طریقه گرفتن پنچری ماشینو نمیدونستیم!!!!و جک رو تو جای نادرستش گذاشتیم!!! هیچی دیگه زنگ زدیم از بابا ریز به ریز ه کارایی رو که باید میکردیم رو پرسیدیم و بعد از نیم ساعت تونستیم کارمون رو ok کنیم و راه بیفتیم!

ولی خداییش چرا هیشکی نگه نداشت کمک کنه؟ چرا هممون فقط نوک دماغ مون رو میبینیم؟ چرا احساس میکنیم این چیزا بعد ها واسه ما نخواهد بود؟

ینی توی اون تایمی که من خودم به شخصه وسط جاده بودم(!!!) یه دونه ماشینم سرعتش رو کم نکرد چه برسه به این که بخاد نگه داره!!!

البته خدا رو شکر که مشکل دیگه ای پیش نیومد.

یا حتی خدا رو شکر که هیچ کدوم از ماشینا نگه نداشتن! خب شاید یکی نگه میداشت که که قصدش اذیت بود!!!

ولی بازم خدا رو شکر که الان همه مون سالمیم و توی خونه ایم.

خدا از اینجور استرس ها نصیب هیشکی نکنه.

ای دندون درد ه بد!!!

دوست جونا....سلامممممم

خوبین؟پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/خوشین؟Yahسلامتین؟دماغا چاقههههههههههه؟دایی هااااااا... بیخیال با دایی ها چیکار داریم بابا

الان از کلینیک دندون پزشکی اومدم(3.10صبح)! امروز از ظهر دندون دردم شرو شده بودا ولی خفیف بود فک میکردم واسه خاطر استرسی ه که واسه reading کانون دارم!مطمئن بودم که صدام میکنه آخه اسمم اول از همه ست!و نمره نداشتم تا حالا...منم واسه 3/4 اول ه ریدینگ مبارک(!!!) آماده شده بودمپریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/.اکثر مواقع مدرسمون داوطلب صدا میکنه ها این دفعه هم منم فک کردم شاید یکم دست تکون بدم و هی بگم من بیام(!) بذاره که بیام ولی...(اصطلاحا میگن زهی خیال باطل...!پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/)خانم حال نکرد که واسه اون جایی که من خودم داوطلب بودم صدام کنه بعد از چن تا not ready های متوالی که از طرف بچه ها پرتاب میشد!نوبت رسید به اسم مبارک بندهپریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/!!!عاقا منم پرو پرو برگشتم گفتم شرمنده اگه میخای واسه اون جاهایی که خودم میخام؛ بیام و الا اینجا تو خودتو بکوبی به در دیوار هم من پامو اون ورا نمیذارم!!!هیچی دیگه خیلی شرمنده شد و برا منم not ready منظور فرمودپریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/!!!عاقا من اعصابم نریخت بهم؟!چرا ریخت بدجوری هم ریخت!کم مونده بود اینجوری بشم و واسه افق برم بلیط تهیه کنم!!! و اعصاب مبارک زد به دندون مبارک تر!ینی جوری که فقط تونستم سوپ بخورم و بعدش ژلوفن و ژلوفن مگه ساکت میشه؟!هیچی دیگه اینقد اشک ریختم و گریه زاری کردم که چشمام شده بود کاسه خون!(خداییش دلم واسه خودم سوخت!!!طفلی خودم!!!). دیگه بالاجبار پا شدم تشریف بردم کلینیک دندون پزشکی ای که سر کوچه مون بود(خوبه که شبانه روزی بود! و الا زبونم لال یه چیزیم میشد!چون دیگه ساعت یک و نیم اینا بودم که سمت چپم بی حس شد و تا یه ساعت بعدشم انگشتام اصن تکون نمیخوردن!ینی به اون شدت!!!حالا گوش و چشم و اینا بماند به کنار).از شانس مبارکمون مهمون هم بودیم(خونه مامان بزرگ اینا)؛ دیگه هر کی یه نظری میداد که آخر سر رسید به زن عموم که برگشت گفت دندون عقل داره در میاره!!!وقتی آدم دندون عقل در میاره چشم و سر گوش و کلا اعضای صورت درد میگیره!عاقا اینو نگفت؛ درد دندونم شد 10 برابر!!!هیچی دیگه مجبور شدیم زود از اونجا بیایم تا منو ببرن دکتر.البته چون به این مرحله رسید رفتما و الا...:)

رسیدیم اونجا؛ منشی ه گفت باید نیم ساعت منتظرن بمونیم!(حالا بماند که اون نیم ساعت شد دو ساعت و اندی!!!).

حالا رفتیم تو(با خواهرم رفتم تو بابام هم بیرون نشسته بود)عاقای دکتر تشریف آوردن!کدوم دندونه؟نمیدونم که!خودت پیدا کن فقط میدونم فک پایینم بی حس ه!البته سمتش رو هم راهنمایی کردم که فقط اشاره کردم که این ور!!!(مثل اون جوکه!بهم تخفیف میدی یا زحمت پیدا کردن محل درد رو باید خودت بکشی!!!)حالا هی با اون چوب بستنی ا میکوبه به دندونام که ببینه دقیقا درد از کدومه!(دیدین تخفیف نداد اگه تخفیف میداد خودم بهش میگفتم که اون دندون آخری ست که همیشه درد میگیره!!!). اوشون تشخیص شون این بود که این دندون نیاز به عصب کشی داره!(البته بعد از اینکه گفتم 18 سالمه)خودشم سه جلسه کار داره!اگه بخاین این جلسه فقط خالی میکنیم نمیدونم تونل باز میکنیم و یه همچین چیزایی!عاقا چیکار کنم؟!من با دکتر جماعت match نیستم و این دست خودم نیست!(میترسیدم خووووو!!!).بعد از تشکیل یه جلسه اضطراری با خواهرم تصمیم گرفتم دردشو به جون بخرم و ok بگیم به این عصب کشی.

بعدش از دندونم عکس گرفتن(ههههه رفته بودم آتلیه ی دندون!!!)، بعد از نیم ساعتم دوباره صدام کردن و از این پیش بندای پلاستیکی بستن برام و سه چهار تا آمپول!!!به قول گفتنی یا ابرفرررررررضضضضض این همه آمپولو میخاین چیکار؟!؟!

دکتره اومد آمپول بزنه، گیر دادم که با اسپری بی حس کن(فک کنم خیلی تکرار کردم حرفمو چون آخر سر گفت اگه باهام همکاری نکنی نمیتونم کاری بکنم!خب عاقا یه دفعه ای بگو دهنتو ببند دیگه(البته به جای اون برگشت گفت تو دیگههههههه18 سالته از آمپول میترسی؟؟؟آره میترسم خعلیییی هم میترسم اصن از بچگی چون خاطره بد دارم با آمپولی که به لثه میزنن از میترسم....خدای من چقدر هم بلند بود!انگار میخاست به معده م آمپول بزنه!!!)خب با روح و روان من واسه چی بازی میکنی؟!)حالا بی خیال اسپری شدم!دهنمو باز نمیکردم که آمپول رو بزنه!!!عوضش خیلی شیک و مجلشی زدم زیر خنده!!!Yahااز تعجب نصف شبی در حال ظهور شاخ بود!(نه به اینکه دو ساعته دارم چونه آمپول میزنم نه به اینکه دارم میخندم!) ولی به روی خودش نیاورد اون وسط برگشته میگه بیماری خاص نداری؟!خنده م دوبرابر شد!مریض داری؟خب میخندم دیگه بیماری خودت داری که نمیذاری بچه ابراز کنه احساساتشو!!!

بعد از چن min که فک کنم نیم ساعت بود، اومد کارشو شروع کنه، ولی اماااااااااا بعد از اینکه یکم کار کرد متوجه شد اثر بی حسی مشرف شده و رفته!!!داد زد اسماعیلیییییییییییییییییییییییی بی حسی بیار!یا خدا برس به فریاد این طفلی(خودم!!!).این چی داره میگه؟!بازم یه آمپول دیگه که دردش از مال اولی بیشتر بود!!!پدرمو در آورد شبونه!تازه کلی م متلک گفت!شیرینی جات خیلی میخوری؟خیرررررررر2.مسواک نمیزنی؟معلومه که میزنه(آجی جواب میده)3. این مسواک زدن ینی رفع تکلیف!!!به درد نمیخوره!!!ینی فقط بره به جون اون آمپولای بی حسی دعا کنه که همه جام بی حس بود نتونستم جوابشو بدم و الا بچه ی زبون نداری نیستم(هر چند که زبون درازم نیستم!)، اکثرا غایب جواب هم نیستم!!!

خواهرم میگه درس داره دو جلسه بعدی رو زودتر بندازین. دکتره میگه: هه(نمیدونم نیشخند بود،عایا خنده ی مسخره آمیز بود نمیدونم دیگه یه هه هی گفت که باید خفه ش میکردم!!!)مگه تابستون نیست؟!چه درسی؟!

آجی:واسه کنکور میخونه.

دکی: از الان؟زوده بابا!واسه کنکور 93؟!

آجی: بله دیگه کنکور 92 که گذشت!

من تو دلم: پ ن پ واسه کنکور 73!!!بیشوووووهووووووور کی رو سر کار گذاشتی؟!؟!؟!   :ا(پریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/اینم من بدم در اون لحظه!!!)

از وقتی که فهمیدم میخاد آمپول بزنه چشامو بستمممممممم تاااااااا وقتی که جلسه اول تموم شه!

خداییش دردش اونقدی نبود که آدما میترسن از دکتر رفتن(یکی شون هم خود منم ها!!!)ولی خب به دردی که از افطار به این ور داشتم نمیرسید!!!


آخرین تصمیم……………

دیروز بعدازظهر و امروز صبح رفتم به چن تا آموزشگاه سر زدم و شماره چن تا از دبیرای معروف(که البته کارشون هم خوب باشه) رو گرفتم.که ببینم گروهی دارن که تازه شروع شده باشه یا نه چون همه کلاسا کم کم ده تا دوازده جلسه ازشون گذشته، مگر اینکه بمونم واسه مهر که اونم وقتم تلف میشه، من باید از همین إلانا شروع کنم.

دیگه تصمیمم قطعی  میخام بمونم. میخام بمونم و سال دیگه همونی بشم که واسش زحمت کشیدم اشکالی نداره که خیلیا دوس دارن همش منو نا امید کنن و همش بگن:وقت نداری، وقتتو توی کلاسا هدر نده، ولی من امسال اونقدی تجربه کسب کردم که بتونم محکم به همشون بگم که من میتونم حتی اگه شما نخاین!!!

البته این مشکل رو با دوستام فقط دارم و الا خونوادم از اینکه یه سال دیگه م قراره پیش شون باشم خیلی م خوشحالن...........بعللللله اینم از امکانات ته تغاری ها دیگه(آخه از وقتی عقلم رسیده گفتم که دوس دارم یه جای دیگه دانشجو شم، دوس دارم بزرگ بشم{چون آدم تا سختی نکشه بزرگ نمیشه!!!}، دوس دارم رو پای خودم وایستم(منظورم اینه که حداقل کارای خودمو خودم انجام بدم)، دوس ندارم بیش از این آویزون خونوادم باشم)

دوستای گلم اگه میتونین کمکم کنین:)

من قبلنا خیلی  محکم بودم اصن حرف بقیه روم تاثیر نمیذاشت ولی این کنکور لعنتی باعث شد اعتماد بنفسم رو قشنگگگگگگ از دست بدم، و این واسه یه تصمیم گیری مهم خطرناکه چون با هر حرفی آدم وقتی میشکنه میشه چینی البته چینی بند زده که دیگه مثل اولش نیست!!!

ولی باید خودمو جمع و جور کنم،میدونم که این سری دیگه باید بتونم  و تایمی واسه از دست دادن ندارم.

راستی امسال من اشتباهی که کردم این بود: <فقط خوندمو خوندمو خوندم تست کار نکردم!!!!!!!!! و حالا به اشتباهم رسیدم!!!!>

میدونم سخته ولی ممکنه

واسه آدما هیچ غیر ممکنی وجود نداره چون خدا همه چی بهشون داده.

برام دعا کنین

کمک…… از دست این فامیل کج و کوله سرمو کجا بکوبمممممممم؟؟؟؟؟؟

دیشب به دختر خالم sms زدم که اگه نمی خاستی بیای (خونه اون یکی دختر خالم دعوت بودیم، همه دخترخاله ها قرار بود حضور داشته باشن حتی من که از همشون کوچیکترم)حداقل بهم میگفتی که حداقل من ضایع نشم پیش  بقیه! خب چرا توی آمپاس شدید میزاری منو آخه؟!؟!؟!والاااااا

هیچی دیگه اول عذرخواهی کرد که یادش رفته بگه و از این حرفا! ولی بعدش سوار شد رو خر شیطون و د بدووووووو!!!! منم گفتم آره اندازه دوستتم ارزش ندارم که دعوتمو رد که  میکنی هیچ…حد اقل یه ندام بم نمیدی!اونم پروپرو برگشت کفت نه به اندازه اون نیستی!!! ما خیلی بأهم صمیمی هستیم و همه چیه همو میدونیم! چون هم سنیم!

عاقا به جهنم هم سنین!!! آدم دختر خاله خودشو ول میکنه و میچسبه به یه غریبه؟!؟!؟! حالا چسبیدی؟ ok، دیگه چرا سر اون غریبه هه با دخترخالت دعوا میکنی؟!؟!؟!

برگشته میگه شوهر یه بیماری مشخص نیست که چون خواهر تو یا خواهر من تکنیکی انجام دادن منم انجام بدم من نیازی به این گردهمایی ها ندارم!!! عاقا جون آخر شم نتونستیم بهش بفهمونیم که این دور هم جمع شدنا بخاطر شوهر نیست!!! بخاطر یاد گرفتن معاشرت بادیگرانه! بخاطر یادگرفتن حرف زدن، درست برخورد کردن و یه چیزی که بالاخره به درد مجردا هم میخوره دیگه!!!

میگه هر کسی واسه خودش یه قلقی داره! واسه برخورد با شوهرش!!! منم گفتم آدم مجبور نیس خودش سر شو بکوبه به سنگ میتونه با استفاده از تجربیات دیگران مواظب کله ی مبارکش باشه!!! باشه دخترخاله ی عزیز قلق شمارم میبینیم(که مثل ترکیش میشه: olmaz khadıja jorar nava natıje=خدیجه نمیمیره و نوه و نتیجه رو هم میبینه{ببخشید دیگه یکم ناجور ترجمه ش کردم ولی خیلی مثل ه پر محتوایی هستش})!!!

خدایا منو با کیا امتحان میکنی آخه؟!؟! به هیچ احدوالناسی هم خوبی نیومده!!! واقعا متاسفم واسه این فامیل کج و کوله!!! دوتا دونه خاله داریم و سه چارتا دختر خاله که اونم اینجورین!!! تاسف کیلو کیلو خریدارمممممممممممم

توضیحات: من و دخترخالم هفت سال فاصله سنی داریم و هر دومون مجردیم!!!:)

اعلام نتایج

سلاااااااااممممممم دوستان خوبین؟

دیروز جوابارو دادن!

زیاد خوشحال نشدم ینی اصن خوشحال نشدم!!!!حقم نبود.............اونقدی که زحمت کشیدم دستمزد نگرفتم!!!

دیروز که تا شب گریون بودم ولی دیگه باید یه تصمیم درست و حسابی بگیرم!!!

نمیدونم که حکمت خدا چیه و چرا رتبه م اینجوری اومد (4032) شاید این به صلاحم بوده دیگه!

چی بگم؟؟؟؟فقط میدونم که یا باید از کل خونده هام چشم بپوشم و برم یه رشته ای که دوس ندارم یا باید یه سال دیگه همین قد زحمت بکشم یا بیشتر از امسال!

فقط اینو میدونم که فعلا میخام منتظر شم تا دانشگاه آزاد دفترچه انتخاب رشته و اطلاعات بده شایدم موندم واسه سال بعد!به قول بابام پسر نیستم که مجبور بشم برم سربازی!!!!!ببععععلللللللههههه یه همچین امکاناتی داریم ما!!!!!!سوز به دل ه آقایون!!!(البته حمل بر بی ادبی نباشه ها!!!!)

بالاخره هنوز تکلیفم با خودمم مشخص نیس!نمیدونم میمونم یا نه!!!!

کمتر از چند ساعت تا معلوم شدن آیندم...

حالم خیلی بده به خاطر این استرس لعنتی اینجوریم ها!
ینی از وقتی که توی کانون گفتن که قراره فردا نتایج بیاد، من دیگه واقعا حالم بد شد!!!
حتا چن دفه هم توی کلاس چشام پر شد ولی به روی خودم نیاوردم و نذاشتم بیشتر از این درونم دیده شه
اصن حواسم به کلاس نبود. اصن نفهمیدم اون فیلمه که دیدیم و موضوعش تاج محل و تخت جمشید و دیوار چین بود؛ راجع به این محلا چی میگفتن!!!
تازه برای أولین بار مجبور شدم خودم از کلاس برگردم. سوار أتوبوس شدم اونم به زور و سختی!!! آخه أولا که از محل دقیق ایستگاه خبر نداشتم!!! ثانیا این که اصن کیف پول همراهم نبود!!!! بعلللله یه همچین آدمی هستم!!!! البته کارت اتوبوسم پیشم بودااا اونم نمیدونم با چه حساب و کتابی گذاشتم توو کیفم کارتمو!!!!!
فک کنم فقط ١٢ ساعت مونده تا دیدن نتایج!دوستام گفتن فردا ١٠ صبح جوابا بیاد.
به شوهر خواهرم گفته بودم که بپرسه آزاد تهران پزشکی ش چه رتبه ای میخاد!زنگ زدیم میگه با دو هزار راحت قبولی!!!آخه برادر من اگه دو هزار بیارم خوب به راحتی توی دانشگاه ارومیه م قبولم دیگه!!!والااااا
الان اومدیم بیرون! تا سه تا خواهر با هم شام بخوریم. نه خودم تونستم چیزی بخورم و نه دو تا خواهرای بیچاره م تونستم چیزی بخورن! طفلکیا
اصن یه چیزی داره از درون خفم میکنه!!! که اونم خیلی بده!!!
ادامه نوشت؛ الان از حسنیه رسیدیم. مامان سحری شو خورد و خوابید به منم گفت که بخوابم ولی نمی تونم که آخه مگه میشه؟؟؟
برا همه دعا کردم برا همه اونایی که زحمت کشیدن مطمئنم زحمت هیچ کس بی نتیجه نمیمونه و خدا نمیذاره حق کسی ضایع شه
ساعت حدودای 12 بود که با مامان رفتیم حسنیه ی اون روزی آخه لیدا برام جا گرفته بود تا باهم باشیم و باهم دعا کنیم و باهم عزاداری کنیم.
لدفن من رو هم از دعاهاتون محروم نکنین.
خداجونم فقط تو میتونیا خواهش میکنم هوامو داشته باش
خودت میدونی هدفم چیه؛ خواهش میکنم بذار بهش برسم.
خداجونم دوستت دارم خیلی زیاد

واقعا چرا؟؟!؟!؟!انگیزه جماعت چیه؟!؟!؟!

اصن چرا؟؟؟؟ واقعا واسه چی؟؟؟؟ چرا با اعتقادات و باور های ما بچه ها بازی میکنن؟؟؟ مگه ما با اینا چیکار کردیم؟!مگه ما چه گناهی کردیم؟!؟!؟!؟هان؟؟؟؟؟

دیروز با آبجی م رفته بودیم بیرون...... بگو کی رو دیدم؟!؟!یکی از دبیرای زیستو که اتفاقا خیلی هم اسم در کرده و واسه خودش معروفه خصوصا هم بعد از این که توی دی وی دی تدریس کرد و شهرت جهانی شد! (ببخشید منظورم کشوری بود!!!).یه تیپی زده بود یه تیپی که اصن پسر بچه ی ١٦ یا ١٧ سأله اون تیپو نمیزنه!!!بذار بگم ببینین راس میگم یا نه!!!اصن شمام جای من بودین از هر چی معلم و أمثال اونه متنفر میشدین یا نه؟!؟

واقعا من به جاش اینجوری شدم

یه شلوار لی جللللللف اونم خیلی جلف

یه تی شرت تنگ و چسبان!!!

موهاشم که روغن مالی شده!!!! آخه بگو تو که مو نداری مگه مرض داری؟!؟!؟!مثلا دکتر مملکتی مثلا واسه بچه های مردم تو الگویی آخه خجالت بکش پیر مرد!!!

آقا زنجیر طلائی شم که نگو!!!اینقد کلفت بود که قلاده غلط کرده!!!والاااااااااا

هیچی دیگه یه دونه م کیف گرفته بود زیر بغلش که اصطلاح ترکی ش میشه: خالا خاطرن گالماسن!!!!(دوستای عزیز آذری زبونم مطمئنن متوجه منظورم شدن)

مثلا ماها که شاگردش بودیم فک میکردیم لیاقت اینو دارهکه ما ازش تشکر کنیم!!! ولی با تصویری که من ازش دارم دیگه نهههههههه هیچ وقت نه!!!اصن شایدم لیاقت الإنش این باشه!!! 

هیچی دیگه خدا رو شاکر شدم که فقط این منظره رو قبل از کنکور ندیدم وإلا نمیتونستم توی کنکور هیچ تستی از زیست بزنم!!!از دیروز به همه چی!به همه اطلاعاتم  شک کردم!!!

.

.

.

راستی دیشب شب قدر بود. شب شهادت مولامون أمام علی (ع) قربونش برم.......رفتم حسینیه اعظم. یه حسینیه باحالی ه که نگو اصن سه طبقه که هیچ خیابونم تا کجااااا پر بود!اصن انگار همه اومده بودن اونجا!!!!والا سمت خودتون مسجد اینا نیست شریف ببرین؟!؟!البته واسه مام خیلی دور بودا ولی چون دوستم برام جا گرفته بود و گفته بود برین بأهم باشیم؛ دیگه رفتیم اونجا.

راستی اینجوری رفتیم. خدا منو از این خونوادم نگیره که اینقد گلمفدای خودم بشم

برا همه دعا کردم برا همه اونایی که نیاز دارن چون مطمئنم که قبوله همون طور که پارسال قبول شد. برا خودمم البته دعا کردم ایشالا که قبول بکنه خداجونم

التماس دعا

دعا کنین برام(لطفا)

هر روز که داره به 12 مرداد نزدیکتر میشیم، استرس منم داره بیشتر میشه

اصن دارم خفه میشم از استرس

دارم لحظه شماری میکنم واسه لحظه ای که قراره اشک شوق بریزم و بلند بگم: خداجونممممممممم شکرتتتتتتتتتتتتتتتYah، خداجونم شکرت که تلاشام بی نتیجه نموند، خداجونم شکرت که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد، خداجونم شکرت که نذاشتی دل بابام بشکنه و بقیه هام از اینکه نتونن بهم چیزی بگن نذاشتی بریزن تو خودشون و به خاطر من اذیت شن

دوستای گلم، که مطالبمو میخونین، خواهش میکنم برام دعا کنین

همه منتظر 12 مرداد هستن که نتایج کنکور بیاد و من از استرس انگاری 200 نفر نشستن توی دلم رخت میشورن.

نمیخام کم بیارم(ینی نمیتونم که کم بیارم، همه شاهد زحمات و تلاشام بودن)

من زحمتمو کشیدمReading a Book، مطمئنم خدا نمیذاره تلاشم بی نتیجه بمونه

خدا جونممممممممم کمکم کن.

خودت از دلم باخبری و میدونی هدفم چیه.خواهش میکنم بذار به هدفم برسم.

خداجونممممم خیلییییییی دوستتتتتتت دارمممممممم

خاطره ٩٢.٥.٣

دیروز تو کلاسکه بودیم استادمون گفت این ترم تون تموم شده و باید تا قبل از شروع جلسه ی بعد شهریه تونو وأریز کنینوگرنه اسمتون حذف میشه! دیگه ما هممون اینجوری شده بودیم !!!! 

هیچی دیگه امروز از ترسم زود بردم و شهریه رو ریختم.اتفاقا اینجوری رفتم دیگه من حسابی کیفور شده بودم!!!( البته چون گواهینامه ندارم هنوز ؛مجبور شدم ماشینو توی نزدیک ترین کوچه نگه دارم؛ تا هم راحت تر برم و هم راحتتر برگردم( یه همچین آدم با فکری تشریف دارم من .... بعلللللللللهههههه!!!)

عاقا توی مسیرم همه یه جوری نگه میکردن که انگار دارم یه کار اشتباه انجام میدم!!!مثل این! حتی دخترا هم کج کج بهم نگا میکردن!!! اصن تا این حد از دستم عصبانی بودن که بگیرن منو این شکلی کنن:اصن دسته جمعی گارد گرفته بودنخب به من چه که خدا بهم اینقد زیبایی داده و منم به نحو احسنت ازش استفاده کردم (فکر ناجور نکنینا.... امروز ماشالا ماشالا خیلی خوش تیپ شده بودم و کلا عاغا لایک داشتم امروز دیگه{ ینی به اون شدت!!!

همیشه  توی اینترنت و اینور اونور می خوندم که خانوما چشم دیدن ه یکی خوشگل تر از خودشونو ندارنا ولی راستشو بخاین باور نمیکردم چون نه خودم اونجوریم نه دورو وریام ولی امروز به چشم دیدم و باور کردم!!!!

اصن عاقا من دیگه از این دخترا دفاع نمیکنم!!! اینا که بلد نیستن پشت همدیگه باشن چه دفاع کردنیه؟! والا.....

با تچکر.....


خاطره 92.4.31

امروز رفته بودم مسجد( که یکم به راه راست هدایت شم) که این جماعت ظاهرا خدا شناس زدن تو برجکم!!!

وسط نماز بودیم که ردیفای پشت سر هی گیر دادن که پاشو جوراب بپوش. حالا یه بار نه هزار بار منم که میخاستم ممانعت کنم!!!که بالاخره اعصابم ریخت به هم و برگشتم بهشون جواب بدم!!!خانما گیر داده بودن که تو نماز نباید کف پات بمونه بیرون!!!آخه وقتی خوده خدا گفته تا مچ اشکال نداره که اینا چی میگن؟!؟!؟دری وری بار ه آدم میکنن؟! منم گفتم  خانم هرکی سواد داره و رساله شما مواظب خودتون باشین و هرکی رو قراره بذارن تو قبر خودش!!!دیگه واقعا اشکم دراومده بود ولی از یه طرفم حرفای اونا که واقعابرام بی اهمیت بود چهارتا دونه خاله زنک جمع شدن که بگن نماز من غلطه!!!پس اونی که اون بالا نشسته چی؟ مگه میذاره زحمت کسی بی نتیجه شه(خدا جونم خیلی دوستت دارمخواهش میکنم به بنده هات بگو اینقد سعی نکنن که منو از تو دور کنن چون موفق نخواهند شد حتی اگه بگن دیگه نیا مسجد!من بازم به راه خودم ادامه میدم و بدون جوراب نمازمو میخونم مگر اینکه یه جای موصق ببینم که نوشته عاغا بیا و جوراب بپوش اون وقته که میگم رو جفت چشام)

خاطره شماره 4

ساعت 12 بود که از یکی از مراقبا زمان باقی مونده رو بپرسم که در عین ناباوریشنیدم که گفت وقتتون تا دوازه و ربع ه!!!ینی کارد بهم میزدی خونم در نمیومد!آروم زدم زیر گریه که کسی نبینه و شروع کردم به سوالای شیمی نگا کردن و بعضی از گزینه ها رو پر کردن؛ خیلی خونده بودم میدونستم که اگه فقط یه ربع بیشتر وقت داشتم همه رو جواب میدادم ولی ناجوانمردانه ساعت دوازده و ده دقیقه اومدن و همه چی رو از دستم گرفتن(میخواستم بگم نمیدممممممولی قبول نکردن که!!!) دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه!

وقتی اومدم بیرون همه ی پسرا میگفتن شیمی خیلی سخت بود!!!دخترام که ماشالا اومده بودن خودشونو نشون بدن و ذاتا یکی دوساعت آخر رو بیکار بودن!

خلاصه دوستای گلم که اینو خوندین خواهش میکنم برام دعا کنین من تمام سعیمو کردم که به بهترین شکل آزمون رو بدم ولی باقیش دیگه دست خداست.

عوضش دیگه تموم شد

خاطره شماره 3

و بعدشم که کنکور دیگه!!!

راستی ماه آخر که مونده بود به کنکور بچه ها گفتن که بریم قلمچی برنامه هایی داره که منم اول قبول نکردم ولی بعدش که با یکی مشورت کردم گفت که برم و حتی حتما برم(!!!)که منم دیگه مقاومت نکردم آخه از همون دوران طفولیت از قلمچی بدم میومد(). میرفتیم اونجا از صبح تا ظهر آزمون میدادیم و بعدش هم چهارتا از دبیرای بنام شهر میومدن و دروس اختصاصی رو کار میکردن(دروس: شیمی،فیزیک،زیست،ریاضی)توی اون جمع اکثریت خودشون رو میگرفتن و خیلیا هم پشت کنکوری بودن و اصلا با مسی نمیشد حرف زد!!!()دبیر ریاضی مون خیلی آقای باحال و با انرژی مثبتی بود(ناگفته نماند که فک کنم همسنای بابام میشد!)بالاخره خیلی آدم فهمیده ای بود. و خیلی هم تاکید داشت که تا دیروزه کنکور درس خونده بشه (اونم تا ظهرش) و بعد از ظهرش بریم بگردیم و شادی کنیم!!!آقا منم خواستم حرف گوش کرده باشم پاشدم رفتم گردش!!!ولی مطمئنم که هیشکی نمیتونه حدس بزنه کجا رو انتخاب کردم واسه گشتن!!! با مامانم اول رفتیم امامزاده، بعدش هم رفتیم باغ رضوان!!!دیگه همه رو غافلگیر کردم اساسی!!!رفتم و واسه همه یه فاتحه ای خوندم و ازشون خواستم که برام دعاکنن.

ولی اینقد خسته شده بودیم که دیگه نای را رفتن که سهله حتی نای حرف زدن هم نداشتیم و شب هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا و با اونا هم خداحافظی کردم آخه قرار بود بعد کنکور را بیفتیم به سمت تهران و شمال و ددر !

شب کنکور اصلا خوابم نبرد یعنی تا صبح بیدار بودم.

هرچی میگذشت داشتم به time تعیین سرنوشت نزدیک و نزدیکتر میشدم. نمیدونستم توی حوزه ای که افتادم عایا از دوستای دیگه م هستن یا نه!

با مامان وارد حوزه شدیم(دانشگاه آزاد واحد علوم)، اصلا رو هوا بودم نمیدونستم عایا استرس دارم، میترسم، نگرانم اصلا نمیدونستم چم داره میشه فقط میدونستم که هر لحظه داره این حس بدتر و بدتر میشه. چن تا از دوستا و هم مدرسه ای هام رو پیدا کردم و رفتم پیشون که ای کاش نمیرفتم!!!(ای کاش قلم پام...)اینقد بهم استرس وارد کردن که دیگه میخاستم از اینکه اومدم انصراف بدم و برگردم!!!


خاطره شماره ٢

چند روز بعد جواب های این دو تا امتحان اومد و من در عین ناباوری دیدم که توی جفت امتحانا قبول شدم.درسته ١٨ یا ١٩ نبود ولی واسه دو روز خوندن و یه هفته خوندن نمرات خوب و قابل قبولی بودن(آخه وقتی رفتم سر امتحانا دیدم که چه رقیبای دارم من!!!! همتون از اول تابستون میدونستم که قراره تغییر رشته بدن و همه شون تو انواع و اقسام کلاسا شرکت کرده بودن ولی من.... حتی نمی دونستم که قراره تغییر رشته بدم!!!!{خداییش دلم واسه خودم کباب شده بود همه از کلاسا و معلمای خوشگلشون (!!!!!) میگفتن!!!!}).(دیگه چیکار کنن دست خودشون نیس که دخترن دیگه !!!!!).وقتی بردم مدرسه تغییر رشته أم رو ok کنن و توی تجربیا اسم رو بنویسن.( البته ناگفته نماند که همه ی معاونا و حتی مدیر هم به نوبه ی خودش تعجب کردن {خودشم بسیار و با دز بالا!!!}و همه شون دیگه توجه شون به سمتم جلب شد دیگه میدونستن چجوری باهام برخورد کنن و احترام بذارن و به این أراده ی فولادین بنده درود می فرستادن!!!! بعدم که مدرسه ها شروع شد بین بچه های مدرسه معروف شدم همه میومدن قایمکی نگا میکردن که ببین اونی که تغییر رشته داده کیه؟!؟!؟! و بعدشم این محبوبیت بین من و معلما هم شکل گرفت ؛ و بعدشم این محبوبیت بین من و همکلاسیام کم کم داشت تبدیل میشد به دعوا و ضد من بودن!!! که خدا رو شکر خوبه که تموم شد و رفت و الا میگرفتم دونه دونه خرخرفه ی جماعت و میجوییدم!!! والاااا آخه یکی درس میخونه میشه، خرخون ه نفهم یکی نمیخونه میشه تنبل یکی بی اف داشته باشه میشه بچه ی خوب یکی نداره میشه امول یکی هزار تا مشکل دیگه داره ولی از نظر بقیه میشه خوب!!!!!والااااااا ولی من که یه بچه ی خرخون بودم میشدم بد!!!! ولی این نظر بچه های بد کلاس مون بود البته بقیه ها هم سعی نداشته که باهاشون مخالفت کنن پس من تنها بودم تنهای تنها!!!!!

ولی خب خدا رو شکر تموم شد و با بهترین نمره ها و خاطره ها با معلمای تجربی؛ این سال هم به خوبی و خوشی تموم شد. 

و بعدششششششششششش................

خاطره شماره ١

همون طور که گفته بودم أولین خاطره م قراره راجع به مطالب مربوط به کنکورم باشه

از همون اول دبیرستان پدر گرامی گیر سه پیچ داده بود که این دختر من باید دکتر شه( آخه پدر من مثلا اون یکیا که مهندس شدن مگه مشکلی پیش اومد؟!) بالاخره هیچی دیگه منم که بچه و خام و نادون( دلم واسه خودم سوخت!) هرچقد بابام گفت تجربی گفتم نه که نه فقط ریاضی منم باید مثل دوتا خواهرام و یه دونه داداشم مهندس بشم این شد که ریاضی خوندم. خوندم و خوندم و خوندم تا بالاخره دیپلمم رو تو رشته ی ریاضی گرفتم. پارسال( سال ١٣٩١) ٢٨ م مرداد ماه بود که یهو به مغزم خطور کرد که تغییر رشته بدم اونم منی که تا حالا نه تنها کتابای زیست رو از نزدیک ندیده بودم حتی بچه های تجربی رو به خاطر این رشته مسخره م میکردم( تصویرمو خودم با اجازتون شطرنجی میکنم!!!!)! همون ٢٨ م رفتم پیش یه مشاور که عایا میشه همچین کاری بکنم یا نه! که اونم کلی در حقم لطف کرد و کلی ته دلمو خالی کرد که چرا اینقد دیر؟؟؟؟ فک نکنم بشه!!!!! بگو آخه آدم بوووووووق واسه چی با أعصاب یه بچه بازی میکنی؟!؟!؟ این بود که فرداش پاشدیم رفتن آموزش و پرورش و این مدرسه و اون مدرسه که عاغا بیا و منو توو رشته ی تجربی ثبت نام کن!!!! حالا بماند که معاونای مدرسه ی خودمون یا این حرفمو نشنیده میگرفتن یا یه نیشخند واسه خالی نبودن عریضه میزدن!!!! عاغا جونم واستون بگه که با کلی خواهش و تمنا و آشنا پیدا کردن تونستم کارت ورود به جلسه بگیرم!!! اونم فقط دو روز مهلت داشتم  که زیست دوم رو بخونم و فقط یه هفته واسه زیست سوم!!!!

چند روز بعددددددددددددد..................

خاطره نمای شماره ١

دوباره سلاممممممممممم

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ دماغ تون چاقه؟ چایی تون چی؟ اونم بعلهههههه؟

بالاخره امیدوارم هرجایی زیر این آسمون آبی که هستین حالتون خوب باشه و اوضاع بر وفق مراد باشه.

دوستان  گلم با اینکه امروز (٩٢.٤.٢٩) اولین روز شروع به کار این وبلاگ هستش و با اینکه موضوع ش هم دل نوشته ست و یه جورایی دفترخاطراته برام ولی دوس دارم شروع خاطراتم از روزی باشه که کنکور دادمممممم! کنکور سال ٩٢ 

پس دوستان تا یادداشت بعدی مراقب خودتون باشین

باتشکرررررررررات فراوان از همتوووووووووووون

سلامممممممممممممممم

سلام دوستای گلم

از اینکه افتخار دادین و اومدین به این وبلاگ و وقتتون رو برای خوندن حرفام گذاشتین ازتون ممنونم.