خاطره 92.4.31

امروز رفته بودم مسجد( که یکم به راه راست هدایت شم) که این جماعت ظاهرا خدا شناس زدن تو برجکم!!!

وسط نماز بودیم که ردیفای پشت سر هی گیر دادن که پاشو جوراب بپوش. حالا یه بار نه هزار بار منم که میخاستم ممانعت کنم!!!که بالاخره اعصابم ریخت به هم و برگشتم بهشون جواب بدم!!!خانما گیر داده بودن که تو نماز نباید کف پات بمونه بیرون!!!آخه وقتی خوده خدا گفته تا مچ اشکال نداره که اینا چی میگن؟!؟!؟دری وری بار ه آدم میکنن؟! منم گفتم  خانم هرکی سواد داره و رساله شما مواظب خودتون باشین و هرکی رو قراره بذارن تو قبر خودش!!!دیگه واقعا اشکم دراومده بود ولی از یه طرفم حرفای اونا که واقعابرام بی اهمیت بود چهارتا دونه خاله زنک جمع شدن که بگن نماز من غلطه!!!پس اونی که اون بالا نشسته چی؟ مگه میذاره زحمت کسی بی نتیجه شه(خدا جونم خیلی دوستت دارمخواهش میکنم به بنده هات بگو اینقد سعی نکنن که منو از تو دور کنن چون موفق نخواهند شد حتی اگه بگن دیگه نیا مسجد!من بازم به راه خودم ادامه میدم و بدون جوراب نمازمو میخونم مگر اینکه یه جای موصق ببینم که نوشته عاغا بیا و جوراب بپوش اون وقته که میگم رو جفت چشام)

خاطره شماره 4

ساعت 12 بود که از یکی از مراقبا زمان باقی مونده رو بپرسم که در عین ناباوریشنیدم که گفت وقتتون تا دوازه و ربع ه!!!ینی کارد بهم میزدی خونم در نمیومد!آروم زدم زیر گریه که کسی نبینه و شروع کردم به سوالای شیمی نگا کردن و بعضی از گزینه ها رو پر کردن؛ خیلی خونده بودم میدونستم که اگه فقط یه ربع بیشتر وقت داشتم همه رو جواب میدادم ولی ناجوانمردانه ساعت دوازده و ده دقیقه اومدن و همه چی رو از دستم گرفتن(میخواستم بگم نمیدممممممولی قبول نکردن که!!!) دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه!

وقتی اومدم بیرون همه ی پسرا میگفتن شیمی خیلی سخت بود!!!دخترام که ماشالا اومده بودن خودشونو نشون بدن و ذاتا یکی دوساعت آخر رو بیکار بودن!

خلاصه دوستای گلم که اینو خوندین خواهش میکنم برام دعا کنین من تمام سعیمو کردم که به بهترین شکل آزمون رو بدم ولی باقیش دیگه دست خداست.

عوضش دیگه تموم شد

خاطره شماره 3

و بعدشم که کنکور دیگه!!!

راستی ماه آخر که مونده بود به کنکور بچه ها گفتن که بریم قلمچی برنامه هایی داره که منم اول قبول نکردم ولی بعدش که با یکی مشورت کردم گفت که برم و حتی حتما برم(!!!)که منم دیگه مقاومت نکردم آخه از همون دوران طفولیت از قلمچی بدم میومد(). میرفتیم اونجا از صبح تا ظهر آزمون میدادیم و بعدش هم چهارتا از دبیرای بنام شهر میومدن و دروس اختصاصی رو کار میکردن(دروس: شیمی،فیزیک،زیست،ریاضی)توی اون جمع اکثریت خودشون رو میگرفتن و خیلیا هم پشت کنکوری بودن و اصلا با مسی نمیشد حرف زد!!!()دبیر ریاضی مون خیلی آقای باحال و با انرژی مثبتی بود(ناگفته نماند که فک کنم همسنای بابام میشد!)بالاخره خیلی آدم فهمیده ای بود. و خیلی هم تاکید داشت که تا دیروزه کنکور درس خونده بشه (اونم تا ظهرش) و بعد از ظهرش بریم بگردیم و شادی کنیم!!!آقا منم خواستم حرف گوش کرده باشم پاشدم رفتم گردش!!!ولی مطمئنم که هیشکی نمیتونه حدس بزنه کجا رو انتخاب کردم واسه گشتن!!! با مامانم اول رفتیم امامزاده، بعدش هم رفتیم باغ رضوان!!!دیگه همه رو غافلگیر کردم اساسی!!!رفتم و واسه همه یه فاتحه ای خوندم و ازشون خواستم که برام دعاکنن.

ولی اینقد خسته شده بودیم که دیگه نای را رفتن که سهله حتی نای حرف زدن هم نداشتیم و شب هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا و با اونا هم خداحافظی کردم آخه قرار بود بعد کنکور را بیفتیم به سمت تهران و شمال و ددر !

شب کنکور اصلا خوابم نبرد یعنی تا صبح بیدار بودم.

هرچی میگذشت داشتم به time تعیین سرنوشت نزدیک و نزدیکتر میشدم. نمیدونستم توی حوزه ای که افتادم عایا از دوستای دیگه م هستن یا نه!

با مامان وارد حوزه شدیم(دانشگاه آزاد واحد علوم)، اصلا رو هوا بودم نمیدونستم عایا استرس دارم، میترسم، نگرانم اصلا نمیدونستم چم داره میشه فقط میدونستم که هر لحظه داره این حس بدتر و بدتر میشه. چن تا از دوستا و هم مدرسه ای هام رو پیدا کردم و رفتم پیشون که ای کاش نمیرفتم!!!(ای کاش قلم پام...)اینقد بهم استرس وارد کردن که دیگه میخاستم از اینکه اومدم انصراف بدم و برگردم!!!


خاطره شماره ٢

چند روز بعد جواب های این دو تا امتحان اومد و من در عین ناباوری دیدم که توی جفت امتحانا قبول شدم.درسته ١٨ یا ١٩ نبود ولی واسه دو روز خوندن و یه هفته خوندن نمرات خوب و قابل قبولی بودن(آخه وقتی رفتم سر امتحانا دیدم که چه رقیبای دارم من!!!! همتون از اول تابستون میدونستم که قراره تغییر رشته بدن و همه شون تو انواع و اقسام کلاسا شرکت کرده بودن ولی من.... حتی نمی دونستم که قراره تغییر رشته بدم!!!!{خداییش دلم واسه خودم کباب شده بود همه از کلاسا و معلمای خوشگلشون (!!!!!) میگفتن!!!!}).(دیگه چیکار کنن دست خودشون نیس که دخترن دیگه !!!!!).وقتی بردم مدرسه تغییر رشته أم رو ok کنن و توی تجربیا اسم رو بنویسن.( البته ناگفته نماند که همه ی معاونا و حتی مدیر هم به نوبه ی خودش تعجب کردن {خودشم بسیار و با دز بالا!!!}و همه شون دیگه توجه شون به سمتم جلب شد دیگه میدونستن چجوری باهام برخورد کنن و احترام بذارن و به این أراده ی فولادین بنده درود می فرستادن!!!! بعدم که مدرسه ها شروع شد بین بچه های مدرسه معروف شدم همه میومدن قایمکی نگا میکردن که ببین اونی که تغییر رشته داده کیه؟!؟!؟! و بعدشم این محبوبیت بین من و معلما هم شکل گرفت ؛ و بعدشم این محبوبیت بین من و همکلاسیام کم کم داشت تبدیل میشد به دعوا و ضد من بودن!!! که خدا رو شکر خوبه که تموم شد و رفت و الا میگرفتم دونه دونه خرخرفه ی جماعت و میجوییدم!!! والاااا آخه یکی درس میخونه میشه، خرخون ه نفهم یکی نمیخونه میشه تنبل یکی بی اف داشته باشه میشه بچه ی خوب یکی نداره میشه امول یکی هزار تا مشکل دیگه داره ولی از نظر بقیه میشه خوب!!!!!والااااااا ولی من که یه بچه ی خرخون بودم میشدم بد!!!! ولی این نظر بچه های بد کلاس مون بود البته بقیه ها هم سعی نداشته که باهاشون مخالفت کنن پس من تنها بودم تنهای تنها!!!!!

ولی خب خدا رو شکر تموم شد و با بهترین نمره ها و خاطره ها با معلمای تجربی؛ این سال هم به خوبی و خوشی تموم شد. 

و بعدششششششششششش................

خاطره شماره ١

همون طور که گفته بودم أولین خاطره م قراره راجع به مطالب مربوط به کنکورم باشه

از همون اول دبیرستان پدر گرامی گیر سه پیچ داده بود که این دختر من باید دکتر شه( آخه پدر من مثلا اون یکیا که مهندس شدن مگه مشکلی پیش اومد؟!) بالاخره هیچی دیگه منم که بچه و خام و نادون( دلم واسه خودم سوخت!) هرچقد بابام گفت تجربی گفتم نه که نه فقط ریاضی منم باید مثل دوتا خواهرام و یه دونه داداشم مهندس بشم این شد که ریاضی خوندم. خوندم و خوندم و خوندم تا بالاخره دیپلمم رو تو رشته ی ریاضی گرفتم. پارسال( سال ١٣٩١) ٢٨ م مرداد ماه بود که یهو به مغزم خطور کرد که تغییر رشته بدم اونم منی که تا حالا نه تنها کتابای زیست رو از نزدیک ندیده بودم حتی بچه های تجربی رو به خاطر این رشته مسخره م میکردم( تصویرمو خودم با اجازتون شطرنجی میکنم!!!!)! همون ٢٨ م رفتم پیش یه مشاور که عایا میشه همچین کاری بکنم یا نه! که اونم کلی در حقم لطف کرد و کلی ته دلمو خالی کرد که چرا اینقد دیر؟؟؟؟ فک نکنم بشه!!!!! بگو آخه آدم بوووووووق واسه چی با أعصاب یه بچه بازی میکنی؟!؟!؟ این بود که فرداش پاشدیم رفتن آموزش و پرورش و این مدرسه و اون مدرسه که عاغا بیا و منو توو رشته ی تجربی ثبت نام کن!!!! حالا بماند که معاونای مدرسه ی خودمون یا این حرفمو نشنیده میگرفتن یا یه نیشخند واسه خالی نبودن عریضه میزدن!!!! عاغا جونم واستون بگه که با کلی خواهش و تمنا و آشنا پیدا کردن تونستم کارت ورود به جلسه بگیرم!!! اونم فقط دو روز مهلت داشتم  که زیست دوم رو بخونم و فقط یه هفته واسه زیست سوم!!!!

چند روز بعددددددددددددد..................

خاطره نمای شماره ١

دوباره سلاممممممممممم

خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ دماغ تون چاقه؟ چایی تون چی؟ اونم بعلهههههه؟

بالاخره امیدوارم هرجایی زیر این آسمون آبی که هستین حالتون خوب باشه و اوضاع بر وفق مراد باشه.

دوستان  گلم با اینکه امروز (٩٢.٤.٢٩) اولین روز شروع به کار این وبلاگ هستش و با اینکه موضوع ش هم دل نوشته ست و یه جورایی دفترخاطراته برام ولی دوس دارم شروع خاطراتم از روزی باشه که کنکور دادمممممم! کنکور سال ٩٢ 

پس دوستان تا یادداشت بعدی مراقب خودتون باشین

باتشکرررررررررات فراوان از همتوووووووووووون

سلامممممممممممممممم

سلام دوستای گلم

از اینکه افتخار دادین و اومدین به این وبلاگ و وقتتون رو برای خوندن حرفام گذاشتین ازتون ممنونم.