خاطره شماره 3

و بعدشم که کنکور دیگه!!!

راستی ماه آخر که مونده بود به کنکور بچه ها گفتن که بریم قلمچی برنامه هایی داره که منم اول قبول نکردم ولی بعدش که با یکی مشورت کردم گفت که برم و حتی حتما برم(!!!)که منم دیگه مقاومت نکردم آخه از همون دوران طفولیت از قلمچی بدم میومد(). میرفتیم اونجا از صبح تا ظهر آزمون میدادیم و بعدش هم چهارتا از دبیرای بنام شهر میومدن و دروس اختصاصی رو کار میکردن(دروس: شیمی،فیزیک،زیست،ریاضی)توی اون جمع اکثریت خودشون رو میگرفتن و خیلیا هم پشت کنکوری بودن و اصلا با مسی نمیشد حرف زد!!!()دبیر ریاضی مون خیلی آقای باحال و با انرژی مثبتی بود(ناگفته نماند که فک کنم همسنای بابام میشد!)بالاخره خیلی آدم فهمیده ای بود. و خیلی هم تاکید داشت که تا دیروزه کنکور درس خونده بشه (اونم تا ظهرش) و بعد از ظهرش بریم بگردیم و شادی کنیم!!!آقا منم خواستم حرف گوش کرده باشم پاشدم رفتم گردش!!!ولی مطمئنم که هیشکی نمیتونه حدس بزنه کجا رو انتخاب کردم واسه گشتن!!! با مامانم اول رفتیم امامزاده، بعدش هم رفتیم باغ رضوان!!!دیگه همه رو غافلگیر کردم اساسی!!!رفتم و واسه همه یه فاتحه ای خوندم و ازشون خواستم که برام دعاکنن.

ولی اینقد خسته شده بودیم که دیگه نای را رفتن که سهله حتی نای حرف زدن هم نداشتیم و شب هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا و با اونا هم خداحافظی کردم آخه قرار بود بعد کنکور را بیفتیم به سمت تهران و شمال و ددر !

شب کنکور اصلا خوابم نبرد یعنی تا صبح بیدار بودم.

هرچی میگذشت داشتم به time تعیین سرنوشت نزدیک و نزدیکتر میشدم. نمیدونستم توی حوزه ای که افتادم عایا از دوستای دیگه م هستن یا نه!

با مامان وارد حوزه شدیم(دانشگاه آزاد واحد علوم)، اصلا رو هوا بودم نمیدونستم عایا استرس دارم، میترسم، نگرانم اصلا نمیدونستم چم داره میشه فقط میدونستم که هر لحظه داره این حس بدتر و بدتر میشه. چن تا از دوستا و هم مدرسه ای هام رو پیدا کردم و رفتم پیشون که ای کاش نمیرفتم!!!(ای کاش قلم پام...)اینقد بهم استرس وارد کردن که دیگه میخاستم از اینکه اومدم انصراف بدم و برگردم!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.